|
جمعه 13 خرداد 1398برچسب:, :: 11:16 :: نويسنده : پری دریایی
به نام خدایی که بی نیاز از من است و مرا به سوی خویش می خواند حال آنکه من محتاج اویم وهرگز صدایش نمی کنم… ![]()
سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:, :: 21:10 :: نويسنده : پری دریایی
وقتی که تنهای تنها می شوی ، وقتی که دوستانت ، آنها که نیازمند یاریشان هستی درست در حساس ترین رهایت می کنند وقتی که در دست همانان که پشتوانه و نقطه پشتگرمی محسوبشان می کردی ، خنجری می بینی ؛ وقتی زیر سنگی که به استواری اش سوگند می خوردی و تکیه گاهش می شمردی ، ماری خفته می بینی که در تکان حادثه از خواب جهیده است ؛ وقتی که امواج امتحان ، خاشاک دوستی های سطحی را می رباید و لجن متعفن خودخواهی و منفعت طلبی را عریان می سازد وقتی که هیچ تکیه گاهی برایت نمی ماند و هیچ دستی خالصانه به دوستی گشاده نمی گردد یک ملجا و امید و پناهگاه می ماند که هیچ حادثه ای نمی تواند او را از تو بگیرد او حتی در مقابل بدی های تو خوبی می آورد و روی زشتی های تو پرده ی اغماض می افکند اگر بدانی که محبت و اشتیاق او به تو چقدر است بند بند تنت از هم می گسلد حتماً دانسته ای او کیست پس چرا در انتها به او برسی ، از او آغاز کن
![]()
سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:, :: 20:48 :: نويسنده : پری دریایی
الو ... الو ... سلام فرشته ... خدا کار دارم ... خدا خیلی دوستت داره. مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟ و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت : اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما ... بگو زیبا بگو. هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ... گفت : خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ... چرا ؟ ولی این مخالف با تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟ اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما با هم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟ مخلوق من ، چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه ، کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت. کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند. دنیا خیلی برای تو کوچک است ... بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی ... بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفته بود ... ![]()
سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:, :: 20:34 :: نويسنده : پری دریایی
همه ی هستی را نیرویی فرا گرفته است که تو را نیز حمایت می کند
اگر این نیرو را از دست بدهی خودت مقصری. اگر درها و پنجره های اتاقت را ببندی خورشید بیرون را نپوشانده ای بلکه خودت را در تاریکی محبوس کرده ای. حتی اگردرها را بگشایی پنجره ها را باز کنی و پرده ها را هم کنار بزنی باز اگر چشمانت را بسته نگه داری جز تاریکی نصیبی نخواهی برد. نسبت ما با خدا نیز چنین است: عشق او همواره در دسترس است اما دل ما گشوده نیست. دلت را به خدا بسپار. بگذار خداوند تپش های هماهنگ با هستی را به آن الهام کند. دلی که هماهنگ با نبض هستی نامتناهی نمی تپد ![]()
شنبه 14 خرداد 1390برچسب:, :: 17:30 :: نويسنده : پری دریایی
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را، دوستانم را، زندگی ام را!
![]()
جمعه 13 خرداد 1390برچسب:, :: 12:0 :: نويسنده : پری دریایی
پسر كوچكی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دكمه های تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش می داد. آیا ما هم میتوانیم چنین ارزیابی از كار خود داشته باشیم؟
![]()
![]() صفحه قبل 1 صفحه بعد ![]() |